چان کونگسانگ هفت ساله به پدرش خیره شده بود او به سختی باور میکرد که به مسافرت میروند! پدرش قبلاً هرگز او را به مسافرت نبرده بود. مخصوصاً از روزی که قرار بود کونگسانگ به مدرسه برود. او در مدرسه شاگرد زرنگی نبود و آنجا را دوست نداشت. او به خاطر شیطان بودن بیش از حد در مدرسه به مشکل بر میخورد.
کونگسانگ به اتاق خوابش دوید و لباس موردعلاقهاش را پوشید (لباس کابوی غربی با کلاه بزرگ و تفنگ پلاستیکی) که هدیه تولدش از طرف والدینش بود. او در حالیکه برای مادرش دست تکان میداد همراه پدرش سوار اتوبوس شد.
"کجا می رویم؟" او سئوال کرد. پدرش گفت: "یک جایی خاص." آنها سوار بر اتوبوس از خانهاش در قله ویکتوریای، هنگکونگ، به شهری دیگر رفتند. کونگسانگ قبلاً هرگز به این شهر نرفته بود. این شهر پر از صدا و بوهای ناآشنا بود. اما او یک بو را تشخیص داد: نانهای شیرمال! که بسیار دوست داشت. او از پدرش خواست که مقداری نان شیرمال بخرد.
او با نان شیرمالی در دست، به همراه پدرش سوار کشتی شدند که تجربه جدید دیگری برای پسر بود. آنها از طریق بندر ویکتوریا به سمت شهر شلوغ کاولون رفتند. کونگسانگ و پدرش جمعیت، ماشینها، خاطرات گذشته، ساختمانها و تابلوهای تبلیغات غذا و موسیقی را پشت سرگذاشتند تا به خیابانی پر از ساختمانهای قدیمی رسیدند. دل کونگسانگ گرفت چون این خیابان هیچ چیز هیجانانگیزی نداشت. انگار که ماجراجویی آنها تمام شد؟
آنها جلوی ساختمانی با تابلویی که روی آن نوشته شده بود آکادمی نمایشی چین متوقف شدند. پدرش گفت: "رسیدیم." وقتی درها باز شد و کونگسانگ داخل آن را دید، ضربان قلبش تند شد. در داخل حیات دختران و پسران با لباسهای سیاه و سفید در حال لگدپرانی، پرش، معلق زدن و زمین خوردن بودند.
انگار کونگسانگ در بهشت بود! این یک مدرسه برای آموزش ورزشهای رزمی بود. این مدرسه جایی بود که پسری فعال و شیطان مثل کونگسانگ عاشق آنجا بود.